یه روز تازه،یه زندگی

امروز دیگه از اون روزا نیست.این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست...امروز نت گردی و الافی و خواب تعطیل...امروز اول کارای خونه رو میکنم و غذا میپزم و به خودم میرسم و کلی آهنگ شاد گوش میدم ...بعد اینا میرم نت گردی....

خدایا کمک کن بهم اراده بده


پ.ن :خدای من چقد خنده داره که من خودمم حتی گول میزنم!!یه خورده به خودم و خونه رسیدم ولی نه تا اون حد که می خواستم و البته یواشکی بدون اینکه خودم بفهمم با موبایل بقیه آرشیوشو خوندم...اینجا مدرسه نیست...تموم شد...فقط می تونم بگم خوش به حال دخترکش...

هنوز خیابون نرفتم و کادویی برای مهربون نیافتم...از دست خودم روانی دارم می شم...

امروز حالم خوب نیست خودمم نمیدونم چه مرگمه...هیچ کاری نکردم...تمام روزو نشستم پای خوندن آرشیو یه وبلاگ...هنوز همه اش رو نخوندم ولی خیلی دردناک بود...خیلی قوی بود...محکم بود...پر احساس بود...لحظه به لحظه غصه خوردم...آخرش شب دردای عصبی اومد سراغم ...فعلا بی خیالش شدم تا بعد ادامه اش بدم...حتی نرسیدم برم بیرون به کارام برسم...فردا باید برم و دنبال کیف پول بگردم برای مهربون...کاش صبح هوا بارونی نباشه...

سلام...امروز خیلی خوش گذشت،غروب با مهربون رفتیم خیابون.دوتا شلوار خونگی و یه شلوار جین و یه شال خریدم...یه مانتو پاییزه هم دیدم خیلی دوستش داشتم ولی نخریدم،یه خورده به من بزرگ بود،کاش یه خورده تپل بودم.این جور وقتا از لاغریم حرصم میگیره...یه پالتوی سبک هم دیدم که به درد مامانم میخوره ولی هنوز دودلم که براش بخرم یا نه...میترسم خوشش نیاد یا سایزش نباشه...


شب هم رفتیم خونه دوست مهربون...یه عروسک برا دخترش خریدم...حس کردم خیلی داغونن...دلم سوخت براشون...برا آدمایی که دیگه فقط به خاطر بچه بهم وصل اند...آدمایی که شاید سر هیچ و پوچ اصل زندگی رو یادشون رفته...دختری که فقط بلده حسادت کنه بهدجاریاش و اینکه مادرشوهرش چه کرده برا اون و برا بقیه چه کرده...پسری که فقط بلده مقابله به مثل کنه و رفتارای بد دختر در مقابل خونوادش رو با رفتار بدش در قبال خونواده دختر تلافی کنه ...چه بد...چه دردناک...حیف زندگی و عمر نیست ؟؟؟...کاش قدر با هم بودنها رو بدونیم و الکی مشکل تراشی نکنیم...مردم یه بدبختی هایی دارن ولی با این حال وایسادن و برا داشتن یه زندگی خوب میجنگن ....اون وقت ماها خوشی میزنه زیر دلمون و از هیچی همه چی میسازیم ....

خدایا کمک کن همیشه قدر زندگیمو بدونم.کمک کن از اصل زندگی جدا نشم...

امروز به قصد خرید وسایل ترشی رفتیم بیرون ولی هیچی نخریدیم...


عاشق خواب عصرگاهیم ولی چند روزه هنش یه اتفاقاتی میافته که با سر درد بیدار میشم و از خوابیدن پشیمون...یه مگس امروز رو مخم بود و وقتی بلند میشدم بکشمش غیب میشد...یه وانت تره باری اومده بود و صداشو انداخته بود تو بلندگو زیر پنجره اتاق من،ول کن هم نبود...


فکر کردم برا مهربون کیف پول بخرم؟؟یا ادکلن؟؟...هنوز نمیدونم..کاش یکی پیدا شه بهم کمک کنه..


14 آبان تولد مهربونه...

چند وقت پیش خونه پسرعموش ی کاسکو دیدیم.هواسم بهش بودکه خیلی دوست داره پرنده رو...دلم اونجا خواست برا تولدش بخرم براش کاسکو رو...خیلی دنبالش گشتم و تحقیق کردم .نگهداریش واقعا سخته و زمان بر...مجبور شدم با خودش مشورت کنم...گفت خیلی دوست داره ولی نخرم براش...یه جورایی هم راست میگه،خوننون کوچیکه و ازهمه مهمتر زمان و مخارجش ...حالا دیگه نمیدونم چه جوری سورپرایزش کنم...؟؟


این ی تسته...اگه بتونم با موبایلم پست بفرستم خیلی عالی میشه...دوست دارم تند تند بنویسم...یعنی ممکنه؟؟؟




امشب مهربون تا 10 کلاس داره و من تنهام،غذامم ظهر درست کردم که تو این فرصت بشینم چندتا وبلاگ بخونم و چندتا دوست بیابم و یه خورده کارای خونه کنم...عصر مادرشوهر زنگ زد و گفت شام بیایید اونجا گفتم مهربون دیر میاد و...دیدم مرغش یه پا داره چیزی نگفتم،گفتم بهتر هر چه دیرتر بریم کمتر مجبوریم اونجا بمونیم...حتی نگفتم من شامم آماده است،مهربون که اومد و بهش گفتم و دید شام پختم نشست خوردش یخ یخ،دوتا بشقاب ماکارانی با کلی کدو حلوایی خورد ،منم خوشحال شدم...دوست نداشتم غذام بمونه رو دستم...




االان ماکارنی پختم و برا اولین بار توش کدو حلوایی ریختم ...خدا کنه قابل خوردن باشه...خیلی گشنمه آخه...



یواش یواش باید خودمو معرفی کنم؟...ولی نه ولش کن...خودتون یواش یواش خواهید شناخت منو...

سلام...

تو این دنیا که دیگه کسی با وبلاگ زندگی نمیکنه می شه امیدوار بود هنوز دوستای خوب پیدا کرد؟...

امیدوارم و می خوام امتحان کنم