خداحافظ رفیق قدیمی

امروز رسما تیبا رو ثبت نام کردیم.مهربون یه جوریه.براش فروش این ماشین سخته،همش یاد خاطراتشه با این ماشین...منم دوستش دارم ولی دنیا همینه...خداییش بهترین خاطره ها و اولین های ما با این ماشین بود...خدا کمک کنه خوب فروش بره وگرنه تو هچل میافتیم

هفت جلسه از تمرین گذشت ولی من هنوز راه نیافتادم.از مربی خیلی خوشم نمیاد ولی چاره ندارم...یا داره از بدبختی هاز زندگیش میگه یا به عالم و آدم فحش میده...میگه دخارم به پدرش بی اعتماده ،خیلی دخترم میفهمه.از اون ور به دخترش میگه تقصیر من نبود دیرت شد تقصیر بابات بود....خوب منم 8سالم باشه و بابامو جلوم خراب کنن،حس امنیتمو از دست میدم...روم نشد بهش بگم اینو ولی بهش گفتم ب نظرم شما کار نکنی بهتره،اعصابت ضعیفه برا این کار...

یادش بخیر

9سال پیش همچین روزی برا اولین بار شروع کردم تو دنیای مجازی زندگی کردن...زندگی که معلوم نیست تهش به کجا ختم بشه...زیباترین و ارامش بخش ترین حسهام مال وقتیه که مینوشتم...یادش بخیر مجرد بودم و همیشه بیکار،مخصوصا دم غروب که دوست دارم همیشه با خودم خلوت کنم،یه لیوان چای داغ مادر پز کنارم بود و فکر میکردم و مینوشتم...ولی حالا به جای اینکه فکر کنم چی بنویسم بیشتر فکر میکنم کی بنویسم...حالا دیگه دلخوشی ها عوض شده.هنوزم دوست دارم غروبها و آخر شبا بنویسم ولی اکثرا این تایمها مشغول همسر داری ام...هیییی.اونم یه جور دیگه لذت بخشه...مهم اینه که هنوز هستم...هنوز به علاقه های جوونیم علاقه مندم

آرش

واقعا یه وقتا آدم یه دوستایی داره که آدم نیستن،فرشته های خدان رو زمین...برا ثبت نام ماشین مشکل پول داشتیم.ار اونجا که فروش این ماشین زمان میخواد و ثبت نام مهلتش محدوده مونده بودیم چه کنیم.خونواده مهربون داشتن ولی ندادن پول بهمون...ولی در کمال ناباوری یه دوست خوب مهربون گفت که داره وام میگیره و حاضره پولو بهمون بده تا وقتی ماشینو فروختیم بهش پس بدیم...خدایا شکرت که هنوز مهربونی هست...

امروز جلسه سوم بود که کنسل شد...اینم باز از مزایای مربی خانومه.کاش یه نفر همراه داشتم تو این شهر میتونستم با مربی آقا برم