یعنی می شه دوباره فعال شم و اینجا بنویسم؟؟

تلگرام به همه چی گند زده...این قدر سر آدمو گرم می کنه آدم غافل می شه و منو دچار شکست کرد،فکر کردم می شه باهاشون صمیمی شد و درد دل کرد ولی هر چی بود سوتفاهم و سو تعبیر بود و حسادت و سوال جواب...می خوام کم رنگش کنم...اینجا هیچ جا نمیشه.حسی که اینجاست هیچ جا نیست


اولش شاید شوخی  بود ولی  الان من به طور جدی پیش روان پزشک میرم...به همین سادگی ...زودتر از اونچه فکر میکردم روانم و روحم از دست رفت...خدایا شکرت همیشههه

حسن کچل

سلام ،سلام به همه سکوت اینجا...وقتی شنیدم بلاگفا مشکل دار شده تازه یادم افتاد اینجا رو هم دارم...مسخره است نه؟؟؟اینقد سرم تو موبایل و بازی و چت گرمه که نمی فهمم چ جوری روزا دارن می گذرن و من دارم جا می مونم...یواش یواش فک کنم باید برم پیش مشاور،دارم به یه آد منفعل تبدیل می شم...هر شب پر میشم از تصمیم های مهم و خوب و فردا ضبحش خالی می شم از انفعال و بی خیالی...

مدتهاست که یه صبحونه خوشمزه درست نکردم برای مهربونی که عاشق صبحونه است...خودمو بکشم یکی دو روز در هفته آشپزی کنم.یه روز خودمو بکشم کار خونه بکنم....الاف الاف دارم می رم جلو...خدایا نزار اینجوری بمونم...کمککککک

بازگشت

سلام ما برگشتیم.جاتون خالی چقدر خوب بود و خوش گذشت...تلفن مهربون هم ابدا زنگ نخورد.کل روز شاید سه تا تماس داشت...از زندگی کنده شدیم سه روز.خوشبختانه همسفرای خوبی هم داشتیم...فقط کاش طولانی تر بود میشد با آرامش بیشتری سفر کرد...

ماه عسل

اولین و آخرین سفر دو نفره ای که رفتیم 8اسفند89بود که ماه عسلمون بود...حالا بعد 4سال باز قراره بریم ماه عسل،توسالگرد ازدواجمون...مهربون داره برنامه ریزی می کنه بریم یزد...دل من اصفهان می خواست ولی خوب عیب نداره همین که من باشم و مهربون کافیه...همین که 4روز می تونه استراحت کنه  ،البته اگه تلفنهای اعصاب خورد کن بزارن،خوبه...خوش می گذره...

بوی عید

یه وقتا خیلی خسته میشم،می برم،کم می آرم،یه دل سیر گریه می کنم...خدایا تا کی این وضعیتت ادامه داره؟؟خودت مرتب کن اوضاع رو...خسته شدم از دست خواهرشوهر و مادر شوهری که هر دو لجبازن وخودخواه و بعد 1.5سال هنوز مرغشون یه پا داره،هیچ کدوم حاضر نیستن بشینن و کمی فکر کنن،کمی محبت کنن به هم و تموم کنن این بازی مسخرشون رو...مهربون داره داغون می شه این وسط و اونا براشون اصلا مهم نیست.فکر خوشی ها و دعواهای خودشونن...خدایا ما رو بکش بیرون از وسط اینا...

دلم از این پرده ها خسته شده،دوست دارم بکنم بندازمشون دور و برم یه پرده کرکره ساده بخرم ،صبحها بدمش کنار و شبها صافش کنم... 

تو فکر کتابخونه هم هستم...عید داره می آد و من به جا تمیز کاری دوس دارم همه چی نو باشه...حسف که زور جیبم نمی رسه ...خدا رحم کنه به مهربون

گواهینامه لعنتی

برای بار سوم هم افتادم!قسمت نیست من راننده بشم شاید...خسته شدم دیگه...

گواهینامه لعنتی

برای بار سوم هم افتادم!قسمت نیست من راننده بشم شاید...خسته شدم دیگه...

حالم خرابه

نمیدونم اسمشو چی بزارم؟افسردگی؟پیری؟؟؟؟بی حسی؟؟؟خستگی؟؟؟؟چی؟؟؟

هر چی که هست اسمش حال من اصلا خوب نیست این روزها...قایم شدم پشت یه لبخند الکی وایبری...پشت اشکهایی که بی دلیل تو آغوش مهربونم می ریزم...چرا ؟نمی دونم!!!هیچی خوشحالم نمی کنه،فکر میکردم با خرید لبتاپ شبانه روز می شینم پاش،حتی نت گردی هم دوست ندارم این روزا!...بیرون از خونه که نمی رم تا مجبور نشم،تو خونه که کار نمی کنم ،همه چیز نامرتب و کثیف!!...حس و حال غذا پختن هم رو به آخراشه...خودم می دونم توجهم به مهربون هم گم و گور شده...ولی بازم حسش نیست...من چه بلایی داره سرم می آد؟؟چه بلایی دارم سر خودم می آرم؟؟؟من دوست ندارم این وضعیت رو...

کاش میشد بریم سفر،یه جای دور ،یه جایی من و تو تنها....

کی می شه تو خونه خودمون راحت باشیم،فقط خودمون باشیم؟؟کی؟؟من خسته شدم...

25دی

سلامممممم...

بعد 8 ماه در به دری بالاخره لب تاب دار شدم...

اینقدر دور بودم که حرف زدن یاد رفته...

پلی لیست

تو همه عمرم اینقد که آهنگ پاک کردم ،آهنگ گوش نکردم.همیشه دلم میخواد یه پلی لیست از آهنگای مورد علاقه ام داشته باشم ولی هیچ وقت نشده.اصلا بلد نیستم آهنگ نگه دارم...همش در حال پاک کردن آهنگم...

بعدداز مدتها

سلام بعد چند هفته...درگیر بودم همش مهمون داری...تیبا اومد.خیلی زودتر از یک ماه تحویل دادن.فردا هم باید برم مدارکش رو بگیرم...خواهری اینجا بود،گوشی خرید،خیلی خوشحاله...خدادبه خیر کنه...بعد سه هفته امشب من و مهربون و خونمون تنهاییم...دلم برا آرامش تنگ شده بسیار...هنوز ماشین قدیمی رو برا فروش نذاشتیم...نگرانم ...دوبار امتحان شهری دادم و افتادم...نیاز دارم تمرین کنم و مهربون وقت نداره...

خداحافظ رفیق قدیمی

امروز رسما تیبا رو ثبت نام کردیم.مهربون یه جوریه.براش فروش این ماشین سخته،همش یاد خاطراتشه با این ماشین...منم دوستش دارم ولی دنیا همینه...خداییش بهترین خاطره ها و اولین های ما با این ماشین بود...خدا کمک کنه خوب فروش بره وگرنه تو هچل میافتیم

هفت جلسه از تمرین گذشت ولی من هنوز راه نیافتادم.از مربی خیلی خوشم نمیاد ولی چاره ندارم...یا داره از بدبختی هاز زندگیش میگه یا به عالم و آدم فحش میده...میگه دخارم به پدرش بی اعتماده ،خیلی دخترم میفهمه.از اون ور به دخترش میگه تقصیر من نبود دیرت شد تقصیر بابات بود....خوب منم 8سالم باشه و بابامو جلوم خراب کنن،حس امنیتمو از دست میدم...روم نشد بهش بگم اینو ولی بهش گفتم ب نظرم شما کار نکنی بهتره،اعصابت ضعیفه برا این کار...

یادش بخیر

9سال پیش همچین روزی برا اولین بار شروع کردم تو دنیای مجازی زندگی کردن...زندگی که معلوم نیست تهش به کجا ختم بشه...زیباترین و ارامش بخش ترین حسهام مال وقتیه که مینوشتم...یادش بخیر مجرد بودم و همیشه بیکار،مخصوصا دم غروب که دوست دارم همیشه با خودم خلوت کنم،یه لیوان چای داغ مادر پز کنارم بود و فکر میکردم و مینوشتم...ولی حالا به جای اینکه فکر کنم چی بنویسم بیشتر فکر میکنم کی بنویسم...حالا دیگه دلخوشی ها عوض شده.هنوزم دوست دارم غروبها و آخر شبا بنویسم ولی اکثرا این تایمها مشغول همسر داری ام...هیییی.اونم یه جور دیگه لذت بخشه...مهم اینه که هنوز هستم...هنوز به علاقه های جوونیم علاقه مندم

آرش

واقعا یه وقتا آدم یه دوستایی داره که آدم نیستن،فرشته های خدان رو زمین...برا ثبت نام ماشین مشکل پول داشتیم.ار اونجا که فروش این ماشین زمان میخواد و ثبت نام مهلتش محدوده مونده بودیم چه کنیم.خونواده مهربون داشتن ولی ندادن پول بهمون...ولی در کمال ناباوری یه دوست خوب مهربون گفت که داره وام میگیره و حاضره پولو بهمون بده تا وقتی ماشینو فروختیم بهش پس بدیم...خدایا شکرت که هنوز مهربونی هست...

امروز جلسه سوم بود که کنسل شد...اینم باز از مزایای مربی خانومه.کاش یه نفر همراه داشتم تو این شهر میتونستم با مربی آقا برم

جلسه اول

سلام.چهارشنبه اولین حلسه شهری رو رفتم.خوب بود.ترس نداشتم.ترمز که کلا موجودی بی استفاده بود و مربی هم ریلکس خودش هر جا لازم بود خودش ترمز میکرد...بدی مربی خانم شاید اینه که نمیگه چی کار میکنه...شایدم تجربه من هنوز کمه!

 چیزی که خیلی جالبه اینه که دو هفته ای میشه مهربون رفته تو نخ عوض کردن ماشین و ثبت نام تیبا!حالا از اون روز هر جا میرم جلو چشممون فقط تیباست.انگار همه شهر یهو رفتن این ماشینو همه خریدن تا جایی که حتی ماشین تعلیم آموزشگاه هم تیبا بود!!!و من اینو این طور تفسیر میکنم که ما به زودی خواهیم خرید این ماشینو .هر چند من مزدا2 و لکسوز دوست دارم ولی خوب...

خوب باش

مامانم راست میگفت.حتی برا دشمنت هم نباید بد بخواهی و از پیش اومدن بدی براش خوشحال باشی.دنیا خیلی زود یقه خودتو میگیره

چقد بده که آدما فقط خودشونو میبینن و دنیای خودشون رو قبول دارن...چه بده که به دیگران احترام نذاری و واسه کسی تره خورد نکنی ولی توقع داشته باشی همه تا کمر خم شن برات....خدایا شفا بده همه این جور مریضا رو....

شاید راننده شوم!

سلام...یه وقتایی تو زندگی فقط خمیازه میکشم از بیکاری،یه وقتا هم مثل الان کارا از در و دیوار همه با هم آوار میشه رو سرم...خدا رو شکر ...فقط کاش یه خورده کمتر تنبل بودم،بدترین کار دنیا صبحهاست ک دو ساعت باید با خودم کلنجار برم تا بلند شم...جدیدا خوابهای چرت و پرت هم میبینم...این وسط مهربون باز منو ثبت نام کرده برا گواهینامه.امروز امتحان مقدماتی ایین نامه است...یعنی من یه روز راننده میشم بتونم خودم تنهایی برم کارامو بکنم؟؟هر جا دوست داشتم برم؟؟صبحها برم پارک .باشگاه برم با خیال راحت و نگران تاکسی و اتوبوس و آژانس نباشم؟؟صبح یه روز از اون روزای بیکاریم ماشینو اتیش کنم برم شهر مامان اینا بهشون سر بزنم و برگردم غروب ؟؟؟خدایا یعنی میشه؟؟؟؟؟

تولد بابا

دیروز یهویی جمع کردیم و رفتیم خونه مامان اینا برا تولد بابا...کلی خوشحال شدن...چقد تنهان وقتی من نیستم...دلم گرفت چقد

من دهن لق!

دیروز رفتم و بالاخره برا مهربون کادو خریدم.ی کیف پول چرم و ی کمربند چرم...تا شب هزار جور فکر کردم برا سورپریز کردنش و هزار جا قایمشون کردم ک نفهمه تا هفته دیگه ک شب تولدش بهش بدم ولی طاقت نیاوردم و آخر سر بهش دادمش.خوشحال شد خیلی...یه شام خوشمزه هم براش پختم...تا هفته اینده براش یک بپزم و شمع 30سالگی رو خاموش کنه...

امروزم صبح اول وقت رفتم دندون پزشکی دندون جلویی رو درست کرد،یه نوبتم برا شنبه عصر داد...تازه داره دردش شروع میشه...

فردا رو کی دیده؟

چه غم دردناکی....بچه ای فردا میاید و هنوز نمیداند ک پدرش دیروز رفته است...پدر چه آرزوهایی برای بچه داشت؟؟...کی باورش میشد بدون دیدن بچه اش برود؟؟؟صبح که خداحافظی کرد و ب کوه رفت چه کسی میدانست که دیگر برنمیگردد؟؟...

خدایا صبر بده به اون مادر...

فلیکای ترشی ساز!

دیشب ترشی هم درست کردم.تا ببینم چی از آب در میاد.

کپل و دخترش دوروزه اینجان.روانی دارم میشم ...خدایا زودتر ساعت 4عصر جمعه بشه و من و تنهایی و آرامش باهم باشیم

زندگی=خیارشور

اوهههه..امروز برا اولین بار شور درست کردم.اط دیشب تا حالا درگیر خرید و بشور و خورد کردن و..اینام...تموم شد دوتا ظرف شور و یه ظرف خیار شور درست کردم...خوشحالم امیدوارم خوشمزه بشه

یه روز تازه،یه زندگی

امروز دیگه از اون روزا نیست.این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست...امروز نت گردی و الافی و خواب تعطیل...امروز اول کارای خونه رو میکنم و غذا میپزم و به خودم میرسم و کلی آهنگ شاد گوش میدم ...بعد اینا میرم نت گردی....

خدایا کمک کن بهم اراده بده


پ.ن :خدای من چقد خنده داره که من خودمم حتی گول میزنم!!یه خورده به خودم و خونه رسیدم ولی نه تا اون حد که می خواستم و البته یواشکی بدون اینکه خودم بفهمم با موبایل بقیه آرشیوشو خوندم...اینجا مدرسه نیست...تموم شد...فقط می تونم بگم خوش به حال دخترکش...

هنوز خیابون نرفتم و کادویی برای مهربون نیافتم...از دست خودم روانی دارم می شم...

امروز حالم خوب نیست خودمم نمیدونم چه مرگمه...هیچ کاری نکردم...تمام روزو نشستم پای خوندن آرشیو یه وبلاگ...هنوز همه اش رو نخوندم ولی خیلی دردناک بود...خیلی قوی بود...محکم بود...پر احساس بود...لحظه به لحظه غصه خوردم...آخرش شب دردای عصبی اومد سراغم ...فعلا بی خیالش شدم تا بعد ادامه اش بدم...حتی نرسیدم برم بیرون به کارام برسم...فردا باید برم و دنبال کیف پول بگردم برای مهربون...کاش صبح هوا بارونی نباشه...

سلام...امروز خیلی خوش گذشت،غروب با مهربون رفتیم خیابون.دوتا شلوار خونگی و یه شلوار جین و یه شال خریدم...یه مانتو پاییزه هم دیدم خیلی دوستش داشتم ولی نخریدم،یه خورده به من بزرگ بود،کاش یه خورده تپل بودم.این جور وقتا از لاغریم حرصم میگیره...یه پالتوی سبک هم دیدم که به درد مامانم میخوره ولی هنوز دودلم که براش بخرم یا نه...میترسم خوشش نیاد یا سایزش نباشه...


شب هم رفتیم خونه دوست مهربون...یه عروسک برا دخترش خریدم...حس کردم خیلی داغونن...دلم سوخت براشون...برا آدمایی که دیگه فقط به خاطر بچه بهم وصل اند...آدمایی که شاید سر هیچ و پوچ اصل زندگی رو یادشون رفته...دختری که فقط بلده حسادت کنه بهدجاریاش و اینکه مادرشوهرش چه کرده برا اون و برا بقیه چه کرده...پسری که فقط بلده مقابله به مثل کنه و رفتارای بد دختر در مقابل خونوادش رو با رفتار بدش در قبال خونواده دختر تلافی کنه ...چه بد...چه دردناک...حیف زندگی و عمر نیست ؟؟؟...کاش قدر با هم بودنها رو بدونیم و الکی مشکل تراشی نکنیم...مردم یه بدبختی هایی دارن ولی با این حال وایسادن و برا داشتن یه زندگی خوب میجنگن ....اون وقت ماها خوشی میزنه زیر دلمون و از هیچی همه چی میسازیم ....

خدایا کمک کن همیشه قدر زندگیمو بدونم.کمک کن از اصل زندگی جدا نشم...

امروز به قصد خرید وسایل ترشی رفتیم بیرون ولی هیچی نخریدیم...


عاشق خواب عصرگاهیم ولی چند روزه هنش یه اتفاقاتی میافته که با سر درد بیدار میشم و از خوابیدن پشیمون...یه مگس امروز رو مخم بود و وقتی بلند میشدم بکشمش غیب میشد...یه وانت تره باری اومده بود و صداشو انداخته بود تو بلندگو زیر پنجره اتاق من،ول کن هم نبود...


فکر کردم برا مهربون کیف پول بخرم؟؟یا ادکلن؟؟...هنوز نمیدونم..کاش یکی پیدا شه بهم کمک کنه..


14 آبان تولد مهربونه...

چند وقت پیش خونه پسرعموش ی کاسکو دیدیم.هواسم بهش بودکه خیلی دوست داره پرنده رو...دلم اونجا خواست برا تولدش بخرم براش کاسکو رو...خیلی دنبالش گشتم و تحقیق کردم .نگهداریش واقعا سخته و زمان بر...مجبور شدم با خودش مشورت کنم...گفت خیلی دوست داره ولی نخرم براش...یه جورایی هم راست میگه،خوننون کوچیکه و ازهمه مهمتر زمان و مخارجش ...حالا دیگه نمیدونم چه جوری سورپرایزش کنم...؟؟


این ی تسته...اگه بتونم با موبایلم پست بفرستم خیلی عالی میشه...دوست دارم تند تند بنویسم...یعنی ممکنه؟؟؟