امشب مهربون تا 10 کلاس داره و من تنهام،غذامم ظهر درست کردم که تو این فرصت بشینم چندتا وبلاگ بخونم و چندتا دوست بیابم و یه خورده کارای خونه کنم...عصر مادرشوهر زنگ زد و گفت شام بیایید اونجا گفتم مهربون دیر میاد و...دیدم مرغش یه پا داره چیزی نگفتم،گفتم بهتر هر چه دیرتر بریم کمتر مجبوریم اونجا بمونیم...حتی نگفتم من شامم آماده است،مهربون که اومد و بهش گفتم و دید شام پختم نشست خوردش یخ یخ،دوتا بشقاب ماکارانی با کلی کدو حلوایی خورد ،منم خوشحال شدم...دوست نداشتم غذام بمونه رو دستم...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.