سلام...امروز خیلی خوش گذشت،غروب با مهربون رفتیم خیابون.دوتا شلوار خونگی و یه شلوار جین و یه شال خریدم...یه مانتو پاییزه هم دیدم خیلی دوستش داشتم ولی نخریدم،یه خورده به من بزرگ بود،کاش یه خورده تپل بودم.این جور وقتا از لاغریم حرصم میگیره...یه پالتوی سبک هم دیدم که به درد مامانم میخوره ولی هنوز دودلم که براش بخرم یا نه...میترسم خوشش نیاد یا سایزش نباشه...


شب هم رفتیم خونه دوست مهربون...یه عروسک برا دخترش خریدم...حس کردم خیلی داغونن...دلم سوخت براشون...برا آدمایی که دیگه فقط به خاطر بچه بهم وصل اند...آدمایی که شاید سر هیچ و پوچ اصل زندگی رو یادشون رفته...دختری که فقط بلده حسادت کنه بهدجاریاش و اینکه مادرشوهرش چه کرده برا اون و برا بقیه چه کرده...پسری که فقط بلده مقابله به مثل کنه و رفتارای بد دختر در مقابل خونوادش رو با رفتار بدش در قبال خونواده دختر تلافی کنه ...چه بد...چه دردناک...حیف زندگی و عمر نیست ؟؟؟...کاش قدر با هم بودنها رو بدونیم و الکی مشکل تراشی نکنیم...مردم یه بدبختی هایی دارن ولی با این حال وایسادن و برا داشتن یه زندگی خوب میجنگن ....اون وقت ماها خوشی میزنه زیر دلمون و از هیچی همه چی میسازیم ....

خدایا کمک کن همیشه قدر زندگیمو بدونم.کمک کن از اصل زندگی جدا نشم...

امروز به قصد خرید وسایل ترشی رفتیم بیرون ولی هیچی نخریدیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.